نبرد رستم و مرغ دیو
چو باب مبارک مه باز کرد / فلک قصه ا ی دیگر آغاز کرد
قصه ی رستم و دیو دو پا / دو بال یه سر،دم در هوا
چو روز آمد و شب برفت از میان / رستم بی رخش رفت به میدان با ژیان
چو رستم رسیدش به میدان بدید / دیو و هوش از سرش بپرید
شروع کرد رجز داد قال / که من رستمم،رستم دستان و زال
که من کشته ام دیوها بسیار / و این باشد مرا کار و بار
نصف تو را یک نفس بالا زنم / نصف دیگر هم برم برای زنم
چو دیو قد و بالای رستم بدید / نشست کنجی یک دل سیر خندید
و گفت ای رستم خوش قد و بالا،ای عزیز / من نباشم دیو قیمت در حضیض
من نباشم آن دیو که می خوری سالانه / به من اختصاص نداده اند حتی یک قران یارانه
من که نه دیوم،از من ساخته اند دیوها / خود که دانی با کیم،همان گیو ها
و رستم بگفتا این چنین در جواب / ندانم چه باشد خطا و ثواب
مگر یک مرغ تا کجا می تواند پرد / اوج گیرد و پرده ی بها را درد
بر او راست کرد چپ و چپ کرد راست / بگفتا سوالت بسیار بجاست
اگر یک سر مو فراتر پرم / فروغ تجلی بسوزد پرم
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ / همه یک بها باشند با مرغ زرنگ
و رستم برگشت و گشت بی خیال / او که نداشت در جیب خود یک ریال
و رستم با خودش گفت ای وزیر / تو هم نباشی کاردان و دبیر
برو افتتاح کن ورزش و پویا نما / بگو قیمت مرغ ربطی ندارد بما
خیلی خوب و عالی بود